اینجا دلت گرفت میگن خودکشی راحته

بی مقدمه آغاز میکنیم !
مانند نیلوفران که بی مقدمه متولد میشوند !
ظلمت در گیجگاهم تاب بازی میکند ...!
و من همچنان ملافه ی امید را از برای دور ماندن از افکار پر کلاغی به دور خود میپیچم !

دگر بار از نو شروع میکنم !
از پایان پدرم
که در آن ما به دیگران ثابت کردیم مرگ 40 ساله شده است !
مادرم که جیغهای شبانگاهش به ملافه میچسبید ..!
و آنگاه بود که بغضی در گلویم احساس بلوغ کرد !

از آن پس مادرم بوی نان میداد
و هر لحظه مانند گلی پژمرده کمرش خم میشد
اما شرافتش هر روز مانند نهال بر قامتش افزوده میشد ....!

مادرم آخرین خواسته اش از من داشتن شرافت بود !
و من آن را به سیکارم فروختم
از برای اینکه سیگار دلم هوای روشن شدن داشت
اما در بهشت آتشی یافت نمیشد !

از آه مادرم
که ترین مهربان مادر مذکر دنیاست
بغضی در گلویم آبستن شد !
و دگر بار ما به دیگران ثابت کردیم مرگ 30 ساله شده است !

به جلو تر میرویم
تمام آن روز از سر صبح
چشم به راه تو بودم
حدس می زدم که می آیی
اما ...!
از آن روز شکوفه را
با انگشتان دستم میشمارم
نمی شود !

اینبار جنین بغض هایم متولد می شود
اما افسوس که مرگ به او فرصت زندگی چند روزه داده بود!

از آن پس آنقدر سنگ گشته ام
که انسان نمیتوانم باشم
و حتا شیطان نمیتوان

ملافه امید هایم را از دور خود باز میکنم
به افکار پر کلاغیم فروغ میدهم
همه جا بوی دهان کلاغ میدهد
شاید اینبار من باید ثابت کنم مرگ 20 ساله شده است؟

+نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:تولد یک بغض,شعر تولد یک بغز,داستان تولد یک بغز,متن عاشقانه تولد یک بغز,,م),ساعت15:52توسط ع.م | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد